«منصوره مصطفیزاده» نویسنده کتاب کودک، در یادداشتی درباره بازدیدش از نمایشگاه عکس- روایت «کلیدهایی که عمرشان از اسرائیل بیشتر است» همراه جمعی از بانوان نویسنده گفته که متن کامل آن در ادامه میآید:
من که میدانید؛ هیچکس را یادم نمیآید. از دوستانمان هرکس آمد و سلام کرد، گفتم «اسمت چی بود؟!» یکی بهش برخورد، یکی گفت «باز هم یادت رفت؟!» و بعضیها هم با بزرگواری و لبخند اسمشان را گفتند. از همه عاقلتر کسی بود که گفت: «چه فایده؟ بگم هم که پنج دقیقه دیگه یادت رفته!» درست گفت؛ واقعا اسمها یادم نمیماند، حتی برای پنج دقیقه. بعد از این که بالاخره همه پذیرفتند که منصوره اسمها را یادش نمیماند و تقصیر خودش نیست و طفلکی را باید همین طوری بپذیریم، شروع به تماشای نمایشگاه کردیم.
من، آدمِ نمایشگاه عکس و نقاشی نیستم. اصولا آن طور که با کلمهها ارتباط میگیرم، با تصویرها همراه نمیشوم. اول فکر میکردم این ویژگی نویسندههاست، ولی بعد که دیدم بقیه نویسندههای گروه چه سوالات جزئی و دقیقی درباره عکسها میپرسند و با توضیحات عکاس سر تکان میدهند، فهمیدم کاستی خودم است و به پیشهام ربطی ندارد.
« وهب رامزی»، عکاس، درباره ورود به اردوگاههای فلسطینیهای ساکن لبنان توضیح میدهد. همان جا متوجه میشوم که کاری که او کرده، کار هر کسی نیست. از همان دم در ورود به اردوگاهها تا معاشرت با فلسطینیها و نزدیک شدن به قصههایشان چیزی ست که من کمتر دیدهام توسط ایرانیها انجام شود. اتفاقا گُل قصۀ وهب رامزی هم برای من همین جاست: «ما مفهومی در ذهنمان داریم به اسم فلسطین. این مفهوم برای ما کاملا جداست از مفهومی به اسم انسانِ فلسطینی. ما انسان فلسطینی را نمیشناسیم.» باید اعتراف کنم در تمام روزهای بعد از نمایشگاه به همین جملات فکر کردم. به این که چقدر تصویر ما از فلسطین، بیانسان و کلان است. ما از انسان فلسطینی قصهای نداریم، نمیشناسیمش، اسمش را نمیدانیم، آرزوهایش را نشنیدهایم، خانهاش را ندیدهایم. اینها دقیقا همان چیزهایی هستند که در نمایشگاه روی دیوار آویخته شده بود.
قصۀ دیبه که پای پیاده از خانهشان فرار کرده بود و حتی زیر گاز را خاموش نکرده بودند چون قرار بود برگردند،
قصۀ هبه که در اردوگاه دنیا آمده بود و هرگز وطن را ندیده بود، اما این وطن را تغییر نداده بود،
قصۀ عایشه که وسایل خانهاش یک میز و یک تخت و یک صندلی بود، چون زندگی در اردوگاه را موقتی میدانست، حتی اگر چهل سال طول کشیده باشد،
ما این قصهها را ندیده بودیم و حالا داشتیم از لای پنجرههای اردوگاه به یکیک اتاقها سرک میکشیدیم.
آنجا بود که چشمم به یک آشنا افتاد؛ بلند گفتم: «عه، کریم!» همه برگشتند. گفتم: «نگاه کن، کریمه دیگه! پسر حسن عبودی. این یکی هم جانییه، دوست مسیحی کریم.» و به عکس پسری که موهای مجعد قشنگی داشت اشاره کردم. انگار داشتم عکس فامیلهایمان را برای دوستان نویسنده شرح میدادم. یکی از وسط جمع گفت: «کتاب یکتکه زمین کوچک؟» با شوق سر تکان دادم، انگار او هم فامیلهای مرا میشناخت.
من آن پسر توی تصویر را که با دندانهای خرگوشی خندیده بود و لباس زرد فوتبالی پوشیده بود، قبلا دیده بودم. او را بین کلمههای یک رمان نوجوان پیدا کرده و با او مدتی زندگی کرده بودم. فکر نمیکردم عکسش را اینجا در نمایشگاه ببینم. فکر میکردم مال دنیای قصههاست، اما حالا واقعی شده بود و عکسش پیش رویم بود. انسان فلسطینی با همۀ قصهها و ماجراهایش در این نمایشگاه واقعی شده بود. برای کریم دست تکان دادم و سر چرخاندم. یکی از نویسندهها گفت: «که گفتی اسمها یادت نمیمونه... اونوقت اسم بابای اون پسره توی کتاب رو یادته؟!» رویم نشد بگویم حتی همین حالا هم اسمش را یادم رفته!
نظر شما